بر سر راهش نشستم تا بیاید
ساعات،روزها،ماه ها
به انتظارش بودم...
بلاخره آمد...
تا اورا دیدم به استقبالش رفتم...
به من گفت:گویی دیریست که به انتظار کسی هستی غریبه؟؟
گفتم اری...
گفت خوشبحالش که کسی منتظرش هست ...
و من با لبخندی تلخ گفتم اری...
و هیچ وقت نفهمید که ان غریبه من بودم ... مدت زیادی به انتظارش اینجا نشستم ...
تا بیاید... اری امد ...گِله ای ندارم... اما دلم شکست...مرا نشناخت ...
گذر زمان پیرم کرده بود... تاب دوریش را نداشتم ...حال که امد ... ولی ندانست من همانی بودم که گفتم تا زمانی که برگردی به انتظارت خواهم نشست...
بر سر راهت نشستم تا برگردی ..
نوشته ی خودمه .......... نظر یادتون نره
1392/04/24 - 20:21